شخصی است که به انتخاب کارگردان، مسئول کار با بازیگران است، به گونه ای که آنها بتوانند شخصیتها را تحلیل، گفتگوها را حاضر و میزانسن را در کار خود اعمال کنند. بازی گردان معمولا خود بازیگری حرفه ای و مجرب است.
شخصی است که به انتخاب کارگردان، مسئول کار با بازیگران است، به گونه ای که آنها بتوانند شخصیتها را تحلیل، گفتگوها را حاضر و میزانسن را در کار خود اعمال کنند. بازی گردان معمولا خود بازیگری حرفه ای و مجرب است.
متصدی انجام نمایش. راهنمای بازیگران در هنگام نمایش و بازی، دارای عشوه. شهوتی. (ناظم الاطباء). شوخ. شنگ. (غیاث اللغات). کنایه از شوخ و شنگ باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : همچومژگان هر دو عالم را بهم انداخته ست از اشارتهای پنهان چشم بازیگوش تو. صائب (از آنندراج). ، مسرور. شادمان. (ناظم الاطباء)
متصدی انجام نمایش. راهنمای بازیگران در هنگام نمایش و بازی، دارای عشوه. شهوتی. (ناظم الاطباء). شوخ. شنگ. (غیاث اللغات). کنایه از شوخ و شنگ باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : همچومژگان هر دو عالم را بهم انداخته ست از اشارتهای پنهان چشم بازیگوش تو. صائب (از آنندراج). ، مسرور. شادمان. (ناظم الاطباء)
در لهجۀ محلی: بازکیا گوراب. محلی در راه رشت به لاهیجان. رجوع به بازکیا گراب شود، غارت کردن، مکرر کردن، کوشش کردن، ببازی مشغول کردن. (ناظم الاطباء) ، قمار کردن. با کسی قمار بازیدن. مقامره. با هم قمار بازیدن. تقامر. (زوزنی) ، فدا کردن. قربان نمودن. (ناظم الاطباء). - جوز بازیدن، گردوبازی کردن: کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و ریاست تقدیم کند. (کیمیای سعادت). - سربازیدن، فدا کردن سر. سر باختن: من سری دارم و در پای تو خواهم بازید خجل آن تنگ بضاعت که سزاوار تو نیست. سعدی. - شطرنج بازیدن، بازی شطرنج: و آنکس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آنکس که داند چون باید بازید. (کیمیای سعادت). علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. (کیمیای سعادت). - عشق بازیدن، معاشقه کردن: چون شوی تنگدل ار باتو همی بازم عشق عشق بازیدن با خوبان رسمی است قدیم. فرخی. عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز. منوچهری. - ندب بازیدن: ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی. منوچهری. - نرد بازیدن، بازی نرد کردن: گه دست یازیدم همی، زلفش طرازیدم همی گه نردبازیدم همی، یک بوسه بود و دوندب. سنائی
در لهجۀ محلی: بازکیا گوراب. محلی در راه رشت به لاهیجان. رجوع به بازکیا گراب شود، غارت کردن، مکرر کردن، کوشش کردن، ببازی مشغول کردن. (ناظم الاطباء) ، قمار کردن. با کسی قمار بازیدن. مقامره. با هم قمار بازیدن. تقامر. (زوزنی) ، فدا کردن. قربان نمودن. (ناظم الاطباء). - جوز بازیدن، گردوبازی کردن: کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و ریاست تقدیم کند. (کیمیای سعادت). - سربازیدن، فدا کردن سر. سر باختن: من سری دارم و در پای تو خواهم بازید خجل آن تنگ بضاعت که سزاوار تو نیست. سعدی. - شطرنج بازیدن، بازی شطرنج: و آنکس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آنکس که داند چون باید بازید. (کیمیای سعادت). علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. (کیمیای سعادت). - عشق بازیدن، معاشقه کردن: چون شوی تنگدل ار باتو همی بازم عشق عشق بازیدن با خوبان رسمی است قدیم. فرخی. عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز. منوچهری. - ندب بازیدن: ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی. منوچهری. - نرد بازیدن، بازی نرد کردن: گه دست یازیدم همی، زلفش طرازیدم همی گه نردبازیدم همی، یک بوسه بود و دوندب. سنائی
قمار کردن. (ناظم الاطباء). لهو. (ترجمان القرآن). تلهّی. (زوزنی) : تا چه بازی کند نخست حریف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). ملک را دیدکه با وزیر ببازی شطرنج مشغول است گفت احسنت شما رابرای راستی نشانده اند بازی میکنید. (مجالس سعدی ص 21) ، کنایه از روز و روزگار هم هست به اعتبار شب و روز. (برهان) (انجمن آرا) (از شرفنامه)
قمار کردن. (ناظم الاطباء). لَهو. (ترجمان القرآن). تَلَهّی. (زوزنی) : تا چه بازی کند نخست حریف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). ملک را دیدکه با وزیر ببازی شطرنج مشغول است گفت احسنت شما رابرای راستی نشانده اند بازی میکنید. (مجالس سعدی ص 21) ، کنایه از روز و روزگار هم هست به اعتبار شب و روز. (برهان) (انجمن آرا) (از شرفنامه)